• سایت رسمی دفتر حضرت آيت الله العظمى وحيد خراسانى



    قصیده علویه، سروده معظم له درباره مقام امیرالمؤمنین علی علیه السلام




    على اى محرم اسرار مكتوم *** على اى حقِّ از حقّ گشته محروم
    على اى آفتاب برج تنزيل *** على اى گوهر درياى تأويل
    على اى شمع جمع آفرينش *** تويى چشم و چراغ اهل بينش
    على اسم رضىّ بى مثال است *** على وجه مُضيئ ذوالجلال است
    على جَنبُ القوىّ حق مطلق *** على راه سوىّ حضرت حقّ
    على در غيب مطلق سرُّالاسرار *** على در مشهد حقّ نورالانوار
    على هم وزن ثقل الله اكبر *** على عرش خدا را هست لنگر
    على حبل المتين عقل و دين است *** امام الاوّلين و الآخرين است
    على اى پرده دار پرده غيب *** بر افكن پرده از اسرار « لاريب »
    به دانايى ز كُنه كون آگاه *** به هنگام توانايى يدالله
    خم اَبروى او چوگان كونين *** كِه جز احمد رسد تا قاب قوسين؟
    در اوج عِزّ تعالى و تقدّس *** تجلاى جمال فيض أقدس
    در آن ظلمت كه اين آب حيات است *** خليلِ عشق و خضرِ عقل مات است
    گشايد گر زبان فصل الخطابست *** فرو بندد چو لب علم الكتاب است
    به تشريع و به تكوين جانِ تن اوست *** ولىّ الله قائم بالسّنن اوست
    ببخشد در ركوع خاتم گدا را *** به سجده جان و دل داده خدا را
    يَلى الخلق و يَلى الحقّ در على جمع *** فلك پروانه رخسار اين شمع
    شب إسراء به خلوتگاه معبود *** لسانُ الله على ، احمد ، اُذُن بود
    كلام الله ناطق شد از آن شب *** كه حق با لهجه او گفت مطلب
    خدا را خلوت آن شب با نبى بود *** و « ما اوحى إلى عبده » على بود
    چه موزون تر بود زان قد و قامت *** كه ميزان است در روز قيامت
    چه عمر اين جهان آخر سر آيد *** على با كبرياى حق بيايد
    بدست او كليد جنّت و نار *** جدا سازد صف ابرار و فجّار
    گشايد او درِ خلدِ برين را *** نمايد « اُزلفت للمتقين » را
    فرود آيند چون بر حوض كوثر *** « سقاهُم ربّهم » با دست حيدر
    نگاهى گر كند آن ماه رخسار *** به خورشيد فلك مانَد ز رفتار
    هلال ابرويش با يك اشارت *** كند ردّ شمس هنگام عبادت
    نهيبى گر زند آن شير يزدان *** ز قهر او بسوزد جان شيطان
    كسى كه نزد آن أعلى علىّ است *** همو بر ما سَوى يكسر ولىّ است
    تويى صبح أزل بنما تنفّس *** كه تا روشن شود آفاق و انفس
    كه موسى آنچه را ناديده در طور *** ببيند در تو اى نورٌ على نور
    تويى در كنج عِزلت كَنز مخفى *** بيا بيرون كه هستى تاجِ هستى
    تو در شب شاهد غيب الغيوبى *** تو اندر روز ستّارالعيوبى
    تو نورالله انور در نمُودى *** ضياءالله اَزْهر در وجودى
    تو ساقىّ زُلال لا يزالى *** جهان فانى تو فيض بى زوالى
    تو اوّل واردى در روز موعود *** تو اوّل شاهدى در يوم مشهود
    لواى حمد در دست تو بايد *** علمدارى خدا را چون تو شايد
    نه تنها پيش تو پشت فلك خم *** كه آدم تا مسيحا زير پرچم
    اگر بى تو نبودى ناقص آيين *** نبود « اليوم اكملت لكم دين »
    تو چون هستى ولىّ عصمة الدين *** ندارد دين و آيين بى تو تضمين
    به دوش مصطفى چون پا نهادى *** قَدَم بر طاق « أو أدنى » نهادى
    كه جز دست خدا را هست قدرت *** گذارد پاى بر مهر نبوت
    نباشد جز تو ثانى مصطفى را *** تويى در انّما ثالث خدا را
    چو در روى تو نور خود خدا ديد *** تو را ديد و براى خود پسنديد
    چو آن سيرت در اين صورت قلم زد *** تبارك گفت بر خود كاين رقم زد
    اگر بر مـا سوى شد مصطفى سَر *** بر آن سر مرتضى شد تاج و افسر
    بود فيض مقدّس سايه تو *** ز عقل و وهم برتر پايه تو
    تو را چون قبله عالم خدا خواست *** به يُمْنِ مولد تو كعبه را ساخت
    خدا را خانه زادى چون تو بايد *** كه لوث لات و عُزّى را زدايد
    شد از نام خدا ، نام تو مشتق *** ز قيد مـا سوى روح تو مطلق
    كليد علم حق باشد زبانت *** لسانُ الله پنهان در دهانت
    « سلونى » گو تو در جاى پيمبر *** بكش روح القدس را زير منبر
    چو بگشايى لب معجز نما را *** چو بنمايى كف مشكل گشا را
    بَرد آن دم مسيحا را ز سر هوش *** كند موسى يد بيضا فراموش
    متاع جان چو آوردى به بازار *** به « مَنْ يشرى » خدايت شد خريدار
    به جاى مصطفى خفتى شب تار *** كه از خواب تو عالم گشت بيدار
    پرستيدى به اهليّت خدا را *** سپر كردى به جانت مصطفى را
    سزايت غير نفس مصطفى نيست *** جزاى تو به جز ذات خدا نيست
    زدى بر فرق كفر و شرك ضربت *** ز جنّ و انس بردى گوىِ سبقت
    كجا عدل تو آيد در عبارت *** كه « ثانى اثنين » حقّى در شهادت
    حديث منزلت قدر تو باشد *** خدا را بندگى فخر تو باشد
    تويى اسُّ الاساس عقل و ايمان *** تويى سقف رفيع كاخ عرفان
    تويى باب مدينه ى علم و حكمت *** تويى عدل مجسّم ، عين عصمت
    نشان غيبِ بى نام و نشانى *** نگين خاتم پيغمبرانى
    خدا را بود سرّى غيب و مكنون *** كه كُفو او نبود آدم و من دون
    نهفته تحفه در تفّاحه اى بود *** به شوقش مصطفى بس راه پيمود
    به سرّ مستسر واصل شد آنگاه *** كه زد از خاك بر افلاك خرگاه
    امين حق رسيد آن دم به مخزن *** برون شد گوهر عالم ز مكمن
    گرفت از دست حق طوبى و كوثر *** همايون دخترى زهراى اطهر
    سپرد آنگه به تو سرّ خدا را *** شدى محرم حريم كبريا را
    ملائك مات و مبهوتند كاين كيست *** كه جز او كفو ناموس خدا نيست
    چو باب الله را دست تو بگشود *** بجز باب تو شد ابواب مسدود
    به حكم محكم « من كنت مولاه » *** بود فرمان تو فرمان الله
    تويى قهر خدا بر دشمنانش *** تويى لطف خدا بر دوستانش
    تو اقيانوس بى پايان علمى *** تو درياى محيط علم و حلمى
    خجل از جود تو ابر بهاران *** چو بگشايى دو دست فضل و احسان
    امير « لافتايى » در فتوت *** سرشت فطرتت عدل و مروت
    دو شبلت زينت عرش برينند *** چراغ آسمانها و زمينند
    به نسل تو به پا دين است و دنيا *** طفيل هستيت اُولى و عقبى
    تو صاحب رايتى در فتح خيبر *** كه محبوب خدايى و پيمبر
    چو شد فتح و ظفر هر جا به دستت *** شدى دست خدا وين ناز شصتت
    فلك يك دانه گوهر در صدف داشت *** درّى اندر بيابان نجف داشت
    شد آن درّ درة التّاج رسالت *** مزيّن شد به آن عرش امامت
    كمال الكُلّى و كُلّ الكمالى *** ولى الله بى مثل و مثالى
    ملائك در طواف عكس رويت *** به هر جا ذكر خير خلق و خويت
    تو برتر از زمين و آسمانى *** جهانِ جانى و جانِ جهانى
    رسول حق چو همسنگ تو ناديد *** تو را با سوره توحيد سنجيد
    چو در اخلاص دين گشتى تو يكتا *** شدى با سوره اخلاص همتا
    به اين سوره چو شد تثليث ، قرآن *** سه قسمت شد به عرفان تو ايمان
    گرفت از اين كتاب آصف چو حرفى *** زمين را در نورديد او ، به طرفى
    تو كه « من عنده علم الكتابى » *** چو دريايى فلك همچون حبابى
    غناى مطلق از فقر إلى الله *** گرفتى و شدى بر اوليا شاه
    به تو تفسير شد آيات توحيد *** مجسم در تو شد تسبيح و تحميد
    گسستى چون علايق از خلايق *** شدى ربطِ ميان خلق و خالق
    به مالك عهد تو ميزان عدل است *** سراسر نهج تو ، منهاج عقل است
    كتاب تو « هدىً للمتقين » است *** كه تالى تلو قرآن مبين است
    تو هستى غايت القصواى خلقت *** تو هستى عروة الوثقاى حكمت
    تو فُرقانى ميان حق و باطل *** تو در هر عقده اى حلال مشكل
    تو هستى أعظم اسماء حسنى *** تو هستى أمثل امثال عليا
    تو هستى رقّ منشور حقايق *** تو هستى سرّ مستور رقايق
    تويى روح و روان آدميت *** تويى نفس نفيس خاتميت
    شريك عقل كلى در ابوت *** رديف خلق اول در اخوت
    لسان الصدق حق در آخرينى *** دليل ره براى اولينى
    تويى واصل به « من دلَّ بذاته » *** تويى عارف به اسرار « صفاته »
    به سرّ «بل وجدتك» چون رسيدى *** ز كل ما سوى دل را بريدى
    تو چون در اوج «ما ازددت يقينى» *** به حقِّ حق اميرالمؤمنينى
    نگنجد مدح تو در حد و در حصر *** خدا مدّاح و مدحت سوره دهر
    در اوصاف تو سيصد آيه نازل *** تعالى الله از اين بحر فضايل
    بِنِه بر سر تو تاج لا فتى را *** به دوش افكن رِداى « هَلْ اتى » را
    بيا با جلوه « طـه » و « يس » *** نشين بر مسند ختم النبيّين
    كه آدم تا به خاتم جمله يكسر *** نمايان گردد از اندام حيدر
    بيا و پرچم حق را برافراز *** كه حقّ گردد به عدل تو سرافراز
    گره بگشا دمى زان راز پنهان *** به تورات و به انجيل و به قرآن
    چو بگشايى لب از اسرار تنزيل *** فرو ريزد به پايت بال جبريل
    گهى بر دوش عقل كلّ سوارى *** چو خورشيدى كه در نصف النهارى
    گهى در چنگ دونانى گرفتار *** به مانند قمر در عقرب تار
    نواى حقّى اندر سوز و در ساز *** يَداللّهى گهى بسته ، گهى باز
    بر افلاك ار بتابى آفتابى *** اگر بر خاك خوابى بوترابى
    تعالى الله ازين أعجوبه دهر *** خدا را مظهر اندر لطفُ در قهر
    به شب از ناله اش گوش فلك كر *** به روز از پنجه اش خَم ، پشت خيبر
    بلرزاند ز هيبت مُلك امكان *** ولى خود لرزد از آه يتيمان
    ز جذر و مدّ آن بحر فضايل *** خرد سرگشته ، پا وامانده در گِل
    چه گويم من ز اوصاف كمالش *** كه وجه الله احسن شد جمالش
    چو باشد حيرة الكُمّل صفاتش *** خدا مى داند و اسرار ذاتش
    به وصفش بس كه باشد ظل ممتد *** ز ديهور و ز ديهار و ز سرمد
    به محراب عبادت چون قدم زد *** قدم در عرصه ملك قِدم زد
    همه پيغمبران محو نيازش *** ز سوره ى انبياء اندر نمازش
    كه لرزد عرش و او با قلب آرام *** شده در ذكر حقّ ، يكباره ادغام
    همه سر گشته او از شوق ديدار *** دل از كف داده و داده به دلدار
    چو فرق شير حق بشكافت شمشير *** قلم آن دم شكست و لوح و تقدير
    قمر منشقّ شد و بگرفت خورشيد *** پريشان عقل كل شد ، عرش لرزيد
    زمين و آسمان اندر تب و تاب *** كه خون آلوده گشته ، روى مهتاب
    سرى كه مخزن سرّ خدا بود *** شكست و كنز مخفى گشت مشهود
    قيامت قامتى بر خاك افتاد *** بزد جبريل در آفاق فرياد :
    كه ثارالله ناگه بر زمين ريخت *** فغان ، شيرازه توحيد بگسيخت
    مگر ويران شده اركان ايمان *** مگر بشكسته سقف عرش رحمان
    فلك،خون درغمش ازديده مى سفت *** على « فزتُ وربّ الكعبه » مى گفت




    در خواست شما با موفقیت ثبت شد

    OK
  • صفحه نخست
  • اخبار
  • صوتی و تصویری
  • بیانات
  • بیانات برگزیده
  • مراسم دفتر
  • درس ها
  • تفسیر قرآن کریم
  • احکام شرعی
  • مسائل شرعی
  • سؤالات شرعی
  • ارسال استفتاء
  • ارشادات
  • نکته ها و حکایت ها
  • رهنمود ها و توصیه ها
  • اعتقادی و اخلاقی
  • آثار و تألیفات
  • کتاب ها
  • اشعار معظم له
  • زندگینامه
  • ارتباط با ما
  • دفتر مرجعیت
  • تماس با ما