مطلع الفجر شب قدر وجود *** شد برون از پرده هر سرّى كه بود
دوش سر خيل رسالت بى رداست *** چون عزاى خامس آل عباست
من چه گويم بارالها روز كيست *** آن قدر گويم كه روز آن كسى است
كه خريدار متاع او خداست *** خون او را خود خدايش خونبهاست
درج عصمت گوهرش را پروريد *** حق در آن تن روح قدسى را دميد
شير نوشيد از زبان مصطفى *** پرورش دادش دو دست مرتضى
مهد جنبانش بود روح الامين *** رفت در گهواره تا خلد برين
روز اول پر گشود او تا فلك *** بال و پر بگرفت از فرش ملك
روز آخر درگذشت از ما سوى *** رفت با سر تا حريم كبريا
از همه كون و مكان دامن كشيد *** خود خدا داند كجا او أرميد
تشنه لب جان داد بر شط فرات *** خاك درگاهش بشد آب حيات
كاروان سالار عشاق خدا است *** در صراط الله مصباح الهدى است
عرش اعلى منزل آب و گلش *** تا كجا رفته دگر جان و دلش
هست دست عالمى بر دامنش *** ماه و پروين خوشه چين خرمنش
قطب هستى نقطه خال لبش *** گردن گردون اسير زينبش
در سپهر معرفت شمس الضحى است *** در مدار بندگى بدر الدجى است
كشتى طوفان گرداب بلا است *** شاهد محشر شهيد كربلا است
عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست *** آنكه نام او حسين بن على است
پرده خيمه چو افكند از جمال *** وجه حق برداشت سبحات جلال
سوره توحيد يزدان شد برون *** قل تعالى الله عما يشركون
آفتابى ز آسمان آواره گشت *** چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت
ناگهان عقد ثريا را گسيخت *** پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت
آه طفلان گشت سد راه شاه *** حلقه زد چون هاله گرد روى ماه
نوگلان در پيش آن عاليجناب *** ريختند از نرگس چشمان گلاب
كاى پدر شايد ز ما رنجيده اى *** بس كه بانگ العطش بشنيده اى
هين مرو بابا فدايت جان ما *** پا بنه بر ديده گريان ما
اشك و آه جمله را با اين كلام *** داد پاسخ كه عليكن السلام
چون وداع شاه با زينب رسيد *** محشرى اندر حرم آمد پديد
زينب اى اعجوبه صبر و ظفر *** دخت رد الشمسى و شق القمر
اى بلند اختر چكيده عقل و دين *** دخت زهرا و اميرالمؤمنين
نى فقط شمس و قمر را دخترى *** بلكه ناموس خداى اكبرى
روى زانوى نبى بنشسته اى *** اندر آغوش على پرورده اى
شير از پستان عصمت خورده اى *** گوى سبقت را ز عالم برده اى
زين اَب هستى اگر در خانه اى *** گنج حقى گرچه در ويرانه اى
همدم و همراه سلطان وجود *** با امين الله در غيب و شهود
آمد آندم راه را بر شه ببست *** سوز آهش قلب عالم را شكست
مهلتى اى زينت عرش برين *** جز تو سبطى نيست بر روى زمين
اى تو تنها يادگار جد من *** مى رود با رفتن تو پنج تن
مهلتى اى شمع جمع اولين *** وى ز تو روشن چراغ آخرين
مى روى آهسته تر مركب بران *** مى رود با رفتنت جان از جهان
گفتنى ها را به خواهر شاه گفت *** زان مسيحا دم گل زهرا شكفت
با زبان حال با بنت رسول *** گفت اى پرورده دست بتول
هان نپندارى كه پايان يافت راه *** راه ما را منتهى باشد اله
رفتم و هستى تو مير كاروان *** اين امانت را به جد من رسان
پاسدارى كن پس از من از حريم *** خود نگهدارى كن از در يتيم
غنچه نشكفته باغ مرا *** كن تو با خار مغيلان آشنا
اين يتيمان را كجا آرامش است *** مشعل شام غريبان آتش است
روز پيك حق تو در بازار باش *** شب پرستار تن بيمار باش
دختر رنجور اگر بيدار شد *** خواب ديد و تشنه ديدار شد
چون به ديدارم سپارد جان پاك *** در خرابه گنج را بسپر به خاك
هر كجا باشى دلم همراه توست *** اين سر خونين چراغ راه توست
زان سفر چون ديد نبود چاره اى *** رفت زينب جانب گهواره اى
شيرخوار آورد آندم در برش *** تا كه قرآن را بگيرد بر سرش
چون كلام الله را بر سر گرفت *** سرور دين افسر از اصغر گرفت
طفلى افسرده دل و خشكيده لب *** بر سر دست پدر در تاب و تب
خواست تا بوسد لب خشك پسر *** تير كين بوسيد حلقش زودتر
شه رخ از خون پسر نمود گلگون *** چهره خورشيد غرق خون نمود
ارغوانى رخ ز داغ اكبرش *** لاله گون گشتى ز خون اصغرش
نازمت اى برده از عالم سبق *** خون تو شد آبروى وجه حق
پس به سوى آسمان آن خون بريخت *** رشته صبر ملائك را گسيخت
غنچه نشكفه اى پژمرده گشت *** قلب عالم از غمش افسرده گشت
بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز *** عقل حيران شد از آن راز و نياز
با نمازى كه بر آن پيكر گذاشت *** پرده هاى عرش را از هم شكافت
بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر *** زد به جان عالم امكان شرر
گنج هستى را به زير خاك كرد *** خاك را تاج سر افلاك كرد
گلشن خلقت از اين غنچه شكفت *** راز هستى را عيان كرد و نهفت
دل نمى كند از كنار تربتش *** تا خطاب دع بشد از حضرتش
پس ز جا برخاست بر زين زد قدم *** با قدر گفتا قضا جف القلم
شاه چون بر پشت مركب جا گرفت *** عرش بر كرسى زين مأوى گرفت
ذو الجناح آندم براق راه شد *** ذو الجناحين از دو پاى شاه شد
از دو زانوى شه دين پر گرفت *** شهپر روح القدس دربر گرفت
طاير توحيد در پرواز شد *** شهسوار عشق ميدان تاز شد
كرد عزم شهريار آن شهريار *** گشت صحرا از قدومش لاله زار
فرش زير پاى شه رخسار حور *** بر سر شه افسر الله نور
مهر تابان از جمال او خجل *** عقل فعال از كمالش منفعل
نور حق را شمع رخسارش مثل *** طلعتش آئينه صبح ازل
ملك امكان خطه فرمان او *** گوى چرخ اندر خم چوگان او
نيست شد در هستى او هر چه بود *** همچو ماهيات در نور وجود
انبياء و مرسلين در هر طرف *** بهر ياريش دل و جان روى كف
پيش روى وى ملائك سر به دست *** ليك او سرگرم سوداى الست
پيك نصرت آمد و دادش جواب *** هين مشو بين من و ربم حجاب
چون خريدار ولاى او شدم *** عاشق كرب و بلاى او شدم
شه سوار و زينبش اندر ركاب *** چون مهى تحت الشعاع آفتاب
او چو شمع و خواهرش پروانه بود *** هر دو را از سوختن پروا نبود
ديد چون خالى است جاى مادرش *** جاى مادر خواست بوسد حنجرش
بوسه زد چون بر گلوى خشك شاه *** گشت هم آغوش آندم مهر و ماه
بر گلوى خشك شاه چون لب نهاد *** آتشى اندر دل زينب فتاد
كاين گلو را مصطفى بوسيده است *** مرتضى آن را چو گل بوييده است
چشمه جوشان عشق ذات هوست *** پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست
پس ببوسيد و به ميدان شد روان *** سنگباران شد تن جان جهان
سنگ كين چون بر جبين شه نشست *** حق نما آئينه اى درهم شكست
روز شد بر اهل عالم شام تار *** منكسف شد شمس در نصف النهار
در حجاب خون نهان شك ماهتاب *** از خسوف ماه بگرفت آفتاب
دامنش را بر كشيد و ناگهان *** گشت سرّ مستتر حق عيان
سينه اى كو مخزن توحيد بود *** برتر از ترسيم و از تحديد بود
سينه يا گنجينه گنج وجود *** رازدار عالم غيب و شهود
مظهر اعلاى ستار العيوب *** پرده دار حضرت غيب الغيوب
قلب عالم اندر او بگرفته جا *** وه چه قلبى خانه ذات خدا
دل مگو جان جهان در او نهان *** دل مگو نور خدا از او عيان
دل مگو گنجينه علم و يقين *** مخزن اسرار رب العالمين
ناگهان تيرى برون شد از كمان *** خورد بر قلب شه كون و مكان
منهدم شد قبله كروبيان *** گشت ويران كعبه لاهوتيان
خون ز قلب عالم امكان چو ريخت *** ناگهان شيرازه قرآن گسيخت
خون دل را چون به گردون برفشاند *** عالم و آدم به خاك غم نشاند
بر ملائك شد عيان سر سجود *** كاين چنين گوهر به كان خاك بود ؟
فى سبيل الله خونش را بداد *** افسر ثاراللهى بر سر نهاد
زينت خلد برين شد خون او *** خون مگو نقش و نگار عرش هو
پس به حال سجده بر خاك اوفتاد *** تربتش شد خارق سبع الشداد
شد جگر تفديده از سوز عطش *** رفته نور از چشم و خشكيده لبش
شرحه شرحه دل ز داغ دلبران *** قطعه قطعه تن ز شمشير و سنان
بود بسم الله و بالله ورد او *** در هياهو خلق و او در ذكر هو
واى از آن ساعت كه او در قتلگاه *** جان بداد و ديده ها بر خيمه گاه
پيش چشمش عترت دور از وطن *** از قفا مى شد جدا سر از بدن
عرش مى لرزيد و كرسى مى تپيد *** از فلك در ماتمش خون مى چكيد
بود تسليما لامرك بر لبش *** يا غياث المستغيثين مطلبش
ارجعى بشنيد آن دم از خدا *** با لب خندان سر از تن شد جدا
سر مگو سرّ خدا در آن نهان *** تن مگو روح خدا در آن روان
آن خداوندى كه او را آفريد *** قبض روحش كرد و جانش را خريد
مطمئن نفسى به حق پيوست و رفت *** او طلسم خلق را بشكست و رفت
شد غبار آلود روى عقل كل *** مو پريشان جامع الشمل رسل
پا برهنه پايه كون و مكان *** سر برهنه سرور پيغمبران
خون بجوشيد از زمين و آسمان *** غرق ماتم شد جهان بيكران
انبياء سرگشته در آن سرزمين *** گوئيا گم گشته از خاتم نگين
اولياء بر سينه و بر سر زنان *** بارالها كو نشان بى نشان
اندر آن غوغا و در آن شور و شين *** گفت زينب ناگهان هذا حسين
بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد *** قلب عقل كل ز آه او تپيد
رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر *** كاين حسين توست در خون غوطه ور
آنكه روى سينه پروردى به ناز *** بر سر دوشت نشاندى در نماز
اين تو و اين غرقه در خون پيكرش *** مى روم شايد كنم پيدا سرش
يوسف زهراست اندر كنج چاه *** يا ذبيح الله اندر قتلگاه
گوى سبقت برد اندر روزگار *** كنز مخفى شد به دستش آشكار
گفت يا رب اين عمل از ما پذير *** در ره تو او شهيد و من اسير
زان شهادت حق و عدل آباد شد *** زين اسارت عقل و دين آزاد شد
شرح اين ماتم نگنجد در بيان *** هم قلم بشكست و هم كل اللسان
ما يرى ما لا يرى بر او گريست *** جن و انس، ارض و سماء بر او گريست
تا صف محشر عزاى او بپاست *** اوست ثار الله خدا صاحب عزاست
همچو قرآن خاك قبر او شفاست *** سجده گاه انبياء و اوصياست
چون نباشد بين او با حق حجاب *** شد دعا در قبه او مستجاب
كربلاى او چو عرش كبرياست *** زائرش چون زائر ذات خداست
انبياء در انتظار رخصتند *** قدسيان صف بسته اندر نوبتند
تا به طوف مرقدش نائل شوند *** در جوار او به حق واصل شوند
تا قيامت زنده باشد نام او *** كل شىء هالك الا وجهه
لب ببند آخر وحيد از گفتگو *** كى بگنجد بحر عشق اندر سبو