درك اين حقيقت متوقف است بر درك حقيقت اضطرابي كه لازمِ لا ينفك فقر است.
هر چه فقر و احتياج بيشتر شد، اضطراب بيشتر ميشود و احتياج به آنچه كه منشأ سكون و آرامش باشد، به همان نسبت فرق ميكند.
اگر رسيد به فقر مطلق و مطلق فقر ، و درك هر دو كلمه لازم است. مطلق الفقر، فقر مطلق، اين لازم لا ينفك خلقت است؛ حقيقت مخلوقيت توأم است با اين فقر مطلق و مطلق فقر، و اين مطلب را خدا در خود انسان و عالَم مبيَّن كرده.
هر كسي بايد بنگرد، ببيند چه خبر است!
اگر به خوبي درك بشود، لا يَملك شيئا.
الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين سيما بقية الله في الارضين و اللعن علي اعدائهم الي يوم الدين
وجه سوم در مبدأ اشتقاقِ اسم مقدس «الله» اين است كه مشتق است از «أله» به معناي سكون. «ألهتُ إليه أي سكنت إليه».
درك اين حقيقت متوقف است بر درك حقيقت اضطرابي كه لازمِ لا ينفك فقر است.
هر چه فقر و احتياج بيشتر شد، اضطراب بيشتر ميشود و احتياج به آنچه كه منشأ سكون و آرامش باشد، به همان نسبت فرق ميكند.
اگر رسيد به فقر مطلق و مطلق فقر ، و درك هر دو كلمه لازم است. مطلق الفقر، فقر مطلق، اين لازم لا ينفك خلقت است؛ حقيقت مخلوقيت توأم است با اين فقر مطلق و مطلق فقر، و اين مطلب را خدا در خود انسان و عالَم مبيَّن كرده.
هر كسي بايد بنگرد، ببيند چه خبر است!
اگر به خوبي درك بشود، لا يَملك شيئا.
ما كه اينجا نشستهايم، بايد درك كنيم نه «ما» نه «من» نه «ما»، در مطلق كون، هر چه مصداق مفهوم «ما» و مفهوم «من» است، مالك هيچ چيز نيست.
از خودش آدم بايد شروع كند.
اين كلمات در بيانات ائمهي معصومين «لا املك لنفسي» كي روشن ميشود؟ وقتي بشر نظر كند، نه به اين چشم، به چشم عقل: «هل أتي علي الإنسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا».
وقتي ما همه برگرديم به صد سال قبل، چه بود. كه بود. نه كسي بود و نه چيزي!
بعد چه شد. «إنا …»، «إنا خلقنا الانسان من نطفة أمشاج نبتليه». از آنجا شروع ميشود عدم ملكيت و مالكيت؛ مالك هيچ نبوديم و الآن هم نيستيم.
آنچه داده شده، حتي خطوط سر اين انگشت، كجا در اختيار كسي است؟! جوري اين خطها تنظيم شده كه دو سبابه در عالم، نه از بدو الي ختم، طولا، نه الآن در تمام دائره، عرضا، مثل هم پيدا نميشود! همان طوري كه دو تا سبابه از جهت خطوط انگشت مثل هم نيست، كه خود اين سبابه وقتي نقش ميبندد بر صفحه، قابل اشتباه با انگشت ديگري نيست، در همهي جهات چنين است؛
از پيچ و خم مغز گرفته، تا برسد به وضع صورت، تا برسد به دقائق نسوج بدن، همه در هر موردي كلي منحصر به فرد است، در عين اشتراك!
و از عجائب اين است: جمع شده بين اختصاص و بين اشتراكي كه عقل هر حكيمي متحير است! از يك طرف مشترك است، همه انگشت است، همه مغز است، همه قلب است، همه صورت است، همه چشم است، همه مژه است؛ اما از آن طرف افتراق به حدي است كه هر چه هم بحث بشود، به كنه اش كسي نميرسد!
آن وقت عجب اين است: آن به آن در تحول، در تغيير! منتها اين تحولات بعد از مدتي قابل درك است و الا آن به آن عوض ميشود؛ يعني آنِ قبل تا اين آن، همهي اين سلولها فرق كرد؛ منتها بعد از روزگاري قابل رؤيت ميشود.
از آن وقتي كه «لم يكن شيئا مذكورا» تا بعد كه چه شد، تا نطفهاي شد و چه شد كه خلق بعد الخلق شد؛ «خلقا مِن بعدِ خلق في ظلمات ثلاث».
تا اين تركيب تمام شد، نه اختياري! نه تسلطي!
«فلينظر الأنسان مم خلق، خلق من ماء دافق».
بعد كه خلق شد، بي اختيار آمد، نه كونش در رحم مادر اختياري بود، نه تولدش! نه كونش در اين نشئه اختياري است، نه مرگش!
اين جور عجز است و اين عجز همه را گرفته! اين عربدهها كه هر كسي دادي ميزند، «من»، «ما» همه عصارهي جهل است! نه مني است! نه مايي است!
«و في أنفسكم …»، «و في أنفسكم أفلا تبصرون».
اين از خود ما.
ميرسد به خارج؛ سر تا سر در حركت، در تغير؛ «لا الشمس ينبغي لها أن تدرك القمر و لا الليل سابق النهار وَ كل …»، « كل في فلك يسبحون.
اما آنكه ميچرخاند كيست؟ آن مدار چرخش را كه ساخته؟ آني كه ميچرخد چيست؟
بعد سر تا سر كون هر چه هست فقر و احتياج و ذلت و مسكنت! نه خورشيد از خود چيزي دارد، نه ماه! نه كهكشان از خود اختياري دارد، نه يك اتم!
«سنريهم آياتنا في الآفاق و في أنفسهم».
اما بعد از ارائه، رائي كجاست؟!
وقتي درك شد، خواه ناخواه ميفهمد همه هيچ هستند! كسي كه خودش اختيار خواب و بيداريش را ندارد، كجا ميتواند درد من را درمان كند؟!
منتها در عين حال، جوري منظم كرده، بين سهل و ممتنع جمع كرده! حقيقت را با خيال آميخته! فتبارك الله! اينجا بايد گفت تبارك الله!
از يك طرف چشمبندي كرده كه معاش دائر بشود؛ چون اگر يك مرتبه آن پرده برداشته بشود، به كلي به هم ميخورد. پس از اين طرف پرده انداخته كه معاشي برقرار بشود؛ از آن طرف به وسيلهي قدرت عقل، پرده را بر ميدارد كه معادي مرتب بشود. اين نظم و معاش و معاد بهتآور است!
آن وقت معلوم ميشود «الله» يعني چه! «الله» آن حقيقتي است كه سكون همهي كائنات و مخلوقات به او است؛
«ألهت إليه أي سكنت إليه». اين سكون كه حقيقت كلمهي «أله» است و منتهي ميشود به حقيقت «الله»، دو موقع درك ميشود: يك موقع آن وقتي است كه همهي طرق كه تخيل ميشود از كار بيفتد.
اولا بايد فهميد كه هر چه هست، غير از آن كه گفتيم، تخيل است؛ يعني تخيل است كه فلاني كارهاي است. همهي اينها خيال است، براي مردمي كه در گرداب خيال اند. اگر از اين گرداب در آمدي، آن وقت ميفهمي هيچ كس هيچكاره نيست، آن وقت است كه حقيقت توكل پيدا ميشود و آن حقيقت وقتي پيدا شد، غناي از كل پيدا ميشود؛ «أليس الله بكاف عبده»؛ ديگر كسي نميماند.
اين وقتي است كه خيالات از بين برود. اين خيالات به دو وسيله از بين ميرود: يك وسيلهي قهري؛ يك وسيلهي اختياري.
اما وسيلهي قهري آن وقتِ اضطرار است؛ يعني وقتي بشر بيچاره بشود، آنچه را كه تصور ميكرد چاره هست، از كار بيفتد، آن وقت است كه يتألّه اليه و وقتي تأله، يسكن اليه. وقتي سكن اليه، حل ميشود مشكل.
اين راه، همان راهي است كه امام ششم به زنديق گفت...؛ آن زنديق مرد فهميدهاي بود. گفت: من به تنگ آمدم از بحث و جدل نسبت به خدا. «دلّني»؛ مرا برسان.
اين است امام!
فرمود: سفر بحر كردي؟ در گرداب، كشتي شكسته شدي؟ در آن وقت كه در آن گرداب كشتي بشكند، آيا به كلي از همه جا منقطعي يا به يك جهت متوجه اي؟
يك مرتبه آن فطرت خوابيده، پشت اين خيالات بيدار شد، گفت: ديگر رسيدم.
اين، سكون اضطراري است. حقيقت «الله» آن جا ظهور ميكند.
منتها رسيدن به اين مرحله فقط كار عام است؛ چون راهي ندارند، اين پردهها را آن بيچارگي بايد پاره كند.
راه دوم مهم است. آن راه، راه اختياري است.
راه اختياري كه برسد به حقيقت مبدأ اشتقاق... . چون بحث ما در تفسير «الله» است. آن راه اختياري، تمرينش از اين ناحيه است كه گفتم؛ يعني بايد در هر حال، در هر حال تمرين كنيم كه من هيچم؛ هيچ ندارم؛ دم به دم، آن به آن، تحت سلطنت سلطاني هستم كه او يقلّبني من حال الي حال و من طور الي طور. اختيار اينكه يك رنگ موي روئيدهي بر اين بدن را حفظ كنم، ندارم! تمام دنيا هم ندارد!
اين تار مو كه در ميآيد، اول رنگ آميزي شده، به چه رنگي. خود اين رنگ مو غوغايي دارد!
جابر بن حيان كه شاگرد امام ششم است در كيميا، او كسي است كه به رمز رنگ موي انسان رسيده. آن كسي را كه ما سراغ داريم كه فهميده اين سياهي مو چه خاصيتي دارد و چه ميكند، جابر بن حيان است، آن هم از امام ششم درس گرفته.
حالا اين رنگ، اول سياه است. بعد سفيد ميشود.
نه من، نه تو، نه دنيا، در مقابل اين تغيير عاجز است! فقط كاري كه هنر دارد خضاب است.
اين جور بيچارگي، درماندگي اگر درك شد، بعد توسعه پيدا كرد به همهي وجود، خواه ناخواه يألِه اليه و يسكن اليه، آن وقت است كه «يا الله» يك همچه آدمي، كوهها را ميكَند! «يا الله» اين بشر است كه رد شمس ميكند.
اثر، مال لفظ است، اما لفظ توأم با معنا، آن هم از همچو ادراكي!
در اين باب يك روايت كافي است.
غوغايي است اين روايت، ان شاءالله براي بعد.
فقط ذيل روايت را ميگوييم. حالا مختصرش را ميگوييم.
محمد بن مسلم بن شهاب وارد شد بر علي بن الحسين زين العابدين.
اين حديث را خوب دقت كنيد، هم در خود كلام، هم در گويندهي كلام.
وقتي وارد شد، ديد محزون است. استفسار فرمود: چرا حزيني؟ گفت: از ملامت ناس و از آنچه از اين مردم كشيدهام و ميكشم.
امام فرمود در بادي كلام: كسي كه عقلش اكبر شيء در وجودش نباشد، هلاكش از ايسر امور است.
به اين جمله فهماند هر ناراحتي كه داري، ريشهاش بيعقلي است. عقل را كامل كن؛ آنچه از هر مهلكه نجاتت ميدهد، عقل است.
اين روايات را دقت كنيد! معارف اهل بيت را منتشر كنيد! اين مذهب، مذهب پرورش عقل و علم است!
اين جمله اولش بود. بعد فرمود: مسلمين را اهل بيت خودت بدان و «ما عليك».
نكتههاي كلام، ديگر شرحش ميماند.
خلاصهي مضمون را ميگوييم؛
همهي مسلمان را اهل بيت خودت قرار بده؛ كبيرشان را به منزله پدرت. صغيرشان را به منزلهي فرزندت. همان طوري كه راضي نميشوي در بيت تو به پدرت ستم بشود، به فرزندت ظلم بشود، بايد نظرت به تمام جامعه اسلامي اين نظر باشد.
اين مذهب است كه بشر را احيا ميكند!
همهي مسلمين را بيت خود بدان. با كبير و صغيرشان اين چنين باش.
بعد فرمود: بدون تعارف.
روحي و ارواح العالمين فداه!
فرمود: هر كسي از اهل قبله را ديدي، هر كسي از اهل قبله را... اگر از تو بزرگتر است، اين چنين به او نظر كن، بگو: او بر من در ايمان و عمل صالح، سابق است. چون به اين نظر، به او نظر كني، خواه ناخواه آنچه از او ببيني، قابل تحمل ميشود. اگر به كوچكتر از خودت برخوردي، به اين نظر به او نظر كن، بگو: من در معصيت و گناه بر اين سابق هستم.
پس هر كس از تو بزرگتر است، او را از خودت بهتر بدان؛ هر كس از تو كوچكتر است، او را از خودت بهتر بدان.
دليلش هم اين است؛ دو دو تا، چهار تا.
ميرسي به كساني كه هم سن تو هستند، به آنها هم كه برخوردي، بگو: نسبت به خودم يقين دارم كه چه گناهها كردهام، چه تقصيرات از من سر زده، اما نسبت به او شك دارم كه آيا آن گناهي كه من كردهام، او هم كرده يا نه! از من گناه محقق شده، آمرزش معلوم نيست؛ از او اصلا آن گناه معلوم نيست. دست از يقينت به شكت برندار.
اگر اين چنين نظر كردي، امت اسلامي را به اين نظر ديدي، خواه ناخواه خودت را از همه پستتر ميبيني.
اگر تمجيدي از تو كردند، بگو اين فضلي است كه خدا تفضل كرده. بگردد خودت را ببين و آنچه كردي.
اگر تنقيدي از تو كردند، صدمهاي به تو وارد كردند، بگو: اين هم در مقابل آن گناهي است كه از من سرزده و كفارهي آن گناهان من است.
اين چند كلمه را عمل كن، ديگر هيچ غم و غصهاي پيدا نميشود.
در اين بين يك مرتبه كسي برخواست، گفت: يابن رسول الله! معنا و تفسير «بسم الله» چيست؟
وقت اگر نيست، ان شاءالله كلام امام در الله براي جلسهي بعد.