از نظر لغوي، يا به معناي رفعت است از «سمو»؛ يا به معناي علامت است از «سمه» و براي هر يك از اين دو مقرِّبي ذكر شده و مبعِّدي براي ديگري.
آنچه مهم است اين است كه علي اي تقدير، اسم عبارت است از آنچه كه مُنْبِأ از مسمي است و وسيلهي انتقال به مورد تسميه است.
اسم الله، در قرآن مجيد، به عناويني معنون شده كه آن عناوين، در خود قرآن، بر ذات قدوس خدا اطلاق شده؛ مثل عنوان «تبارك» كه گفتيم قبلا؛ «تبارك الذي بيده الملك»،«تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده»، «فتبارك الله أحسن الخالقين». بر اسم خدا هم، اين جمله تعلق گرفته؛ «تبارك اسم ربك».
الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين سيما بقية الله في الارضين و اللعن علي اعدائهم الي يوم الدين
مطلب منتهي شد به بحث اسم و قسمتي از مطالب مربوط به اسم در بسم الله تعرض شد.
از نظر لغوي، يا به معناي رفعت است از «سمو»؛ يا به معناي علامت است از «سمه» و براي هر يك از اين دو مقرِّبي ذكر شده و مبعِّدي براي ديگري.
آنچه مهم است اين است كه علي اي تقدير، اسم عبارت است از آنچه كه مُنْبِأ از مسمی است و وسيلهي انتقال به مورد تسميه است.
اسم الله، در قرآن مجيد، به عناويني معنون شده كه آن عناوين، در خود قرآن، بر ذات قدوس خدا اطلاق شده؛ مثل عنوان «تبارك» كه گفتيم قبلا؛ «تبارك الذي بيده الملك»،«تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده»، «فتبارك الله أحسن الخالقين». بر اسم خدا هم، اين جمله تعلق گرفته؛ «تبارك اسم ربك».
امر دومي كه بسيار مهم است «تسبيح» است. تسبيح، مخصوص خدا است، تنزيه ذات قدوس حق است. غير از خدا هر چه هست، بدون استثناء، منزّه به قول مطلق نيست؛ مخلوقيت ملازم است با نقص؛ لذا غير از ذات قدوس خدا، نه قدوس علي الاطلاقي است و نه سبوح علي الاطلاقي. فقر و احتياج و حد و تعلق كه همهي اينها در كلمهي نقص خلاصه ميشود، لازمِ لاينفك غير خدا است، كائنا ما كان ومن كان؛ منتها اختلاف در مراتب نقص است؛ يعني مرتبهاي، اشخاصي بالنسبه به مرتبهي ديگر نقصشان كمتر است و الا مبرا از نقص معقول نيست.
همان تسبيحي كه بر خدا، در كلام خدا، اطلاق شده، «سبح لله»، «يسبح لله»، بالنسبه به اسم خدا هم اطلاق شده؛ «سبح اسم ربك الأعلي». سبح ربك نيست، «سبح اسم ربك». پس همچنانكه خدا سبوح است و مسبَّح است، اسم خدا هم سبوح و مسبَّح است. اين هم جهت دوم.
جهت سوم «ذكر» است. در قرآن بالنسبه به خدا اين عنوان هست؛ «يا أيها الذين آمنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا، و سبحوه بكرة و أصيلا»، «و لذكر الله أكبر». به همين حساب، باز عنوان ذكر در كلام خدا، به اسم هم تعلق گرفته؛ «و اذكر اسم ربك».
نتيجه اين ميشود هم چنان كه وظيفه، تسبيح خدا است، تسبيح اسم خدا هم لازم است. هم چنان كه وظيفه ذكر خدا است، ذكر اسم خدا هم لازم است؛ هيئت، هيئت امر است. مأمور هم شخص خاتم است. «و اذكر»، متذكر شو، ياد كن، اسم ربت را.
اين است كه آنچه در اسم، مستتِر است، با توجه به اين مقدمه، بسيار عميق است.
يكي از مباحث مهم و دقيق در عنوان اسم، اين است كه اين اسم، اسم چيست؛ اسم عالم، قادر، عليّ، عظيم، حكيم، اين اسماء حسني كه در قرآن است، اسم چيست؟
يك نظر اين است كه اين اسماء، اسماء ذات قدوس حق است. نظر ديگري كه بعضي اختيار كردهاند، اين است كه اين اسماء، اسماءِ اسماء است. چون اين بحث، بحثي است مشكل و دقيق هم از جهت علمي، هم از جهت عملي، لذا نظريه را كاملا توضيح ميدهيم.
اين نظريه اين است كه اسم به معناي لغوي، يا همان علامت است، يا از رفعت و ارتفاع است. حد لغت اين است.
اما به حسب تحليل نظري، ما دو اسم داريم: يك اسم لفظي؛ يك اسم عيني.
خداوند متعال دو اسم دارد: اسماء لفظيه، مثل عالم و قادر و علي و عظيم و هكذا؛ يك قسم هم اسماء عينيه. و اين اسماء لفظيه اسم الاسم است، نه اسم خود آن ذات غيب الغيوب. نتيجه اين ميشود كه اين اسماء، اسماءُ الاسماء است.
توضيح اين مطلب و ريشهاش اين است كه آن ذاتي كه لا خبر عنه، دليلش عبارت است از اتصاف به اوصاف؛ يعني علم مثلا ملاحظه ميشود. بعد ذاتِ متصف به علم ميشود عالم. اين غير از لفظ عالم است. آن علم عيني خارجي به صورت مشتق و وصف كه در ميآيد حمل ميشود بر آن ذات و آن ذات لا خبر عنه و لا اثر و لا اسم له، لا يعرف الا به اين صفت؛ قهرا آن ذاتي كه لا خبر عنه، يخبر عنه به «العالم»، يخبر عنه به «الحكيم، العظيم، العلي».
پس در مرحلهي خارج از الفاظ، خود عالم و قادرِ عيني، اسمِ ذات حق است و اين اسماء كه وجود لفظي است و در قرآن و سنت است، اين اسماء، اسماء آن اسماء هستند. به اين اسم ما ميرسيم به آن اسم و اين اسم، ميشود دليل بر آن اسم عيني و آن اسم عيني ميشود دليل بر آن ذاتي كه لا خبر عنه؛ غيب الغيوب علي الاطلاق است.
پس مقتضاي تحليل نظري اين است كه اين اسماء، ميشوند اسماء الاسماء و آن اسماء ميشوند اسماء آن ذات غيب الغيوبي. اين تمام تحقيق اين نظر. نتيجه بسيار فرق ميكند. چون غالب كساني كه در اينجا هستند، سالها ديگر در فقه و اصول پروده شدند، خودشان تأمل كنند در نتائج اين دو نظر، هم از جهت علمي، هم از جهت عملي.
تحقيق در مسئله چيست؟ آيا حق چيست؟ خوب اين طرف فهميده شد ديگر كه بعد بحثي نماند. توضيح به كمال داده شد.
نتيجه اين شد كه حقيقت حق لا يخبر عنه، غيب الغيوب علي الاطلاق است. آنچه از او ميتواند حكايت كند، عبارت است از اوصاف مثل عنوان عالم، قادر. پس اينها ميشوند حاكي، او ميشود محكي. اينها ميشوند دال، او ميشود مدلول. اينها ميشوند اسم، او ميشود مسمي. و اين اسماء، لفظي نيست؛ همان علم حقيقي حق، قدرت حقيقيه حق، او اسم است. اين لفظ القادر اسم او است و او اسم آن ذاتي است كه ما تعبير ميكنيم از او به «او».
اين بحث احتياج دارد به تفصيلي و آن تفصيل اين است كه موجود و وجود را به انقساماتي تقسيم كرده اند. آنچه مربوط به اين بحث است، اين تقسيم است كه موجود تارة موجود في نفسه است كه از اين وجود تعبير ميشود به وجود نفسي، وجود محمولي؛ تارة وجود، وجود في نفسه نيست؛ كه از اين تعبير ميكنند به وجود رابط. آن وجود نفسي در هليات بسيطه است؛ مثل السماء موجود، الارض موجود. اين وجود، وجود في نفسه است.
آن وجود كه قسم دوم است، در هليات مركبه است. اين وجود، در مفاد كان تامه است؛ آن وجود در مفاد كان ناقصه است. اين تقسيم اول.
تقسيم دوم براي همان موجود و وجود في نفسه است. در اين تقسيم آن وجود رابط كه وجود لا في نفسه است، آن موضوع واقع نميشود. محمول هم واقع نميشود؛ چون رابط بين محمول و موضوع است و رابط بين محمول و موضوع لا يعقل كه موضوع بشود يا محمول. و با دقت اين مطالب فهميده بايد بشود، تا اين مسئلهي عميقِ اسم حل بشود. اما وجود في نفسه و موجود في نفسه هم موضوع واقع ميشود، هم محمول. حالا تا اينجا تقسيم اول است.
تقسيم دوم اين است كه آن وجود و موجود في نفسه، تارة موجود لنفسه است؛ تارة موجود لغيره. در اينجا بحث جواهر و اعراض پيش ميآيد. آنچه موجود لنفسه است، وجودي است كه طرد عدم فقط از ماهيت ميكند، از ماهيت خودش؛ مثلا وجود انسان طردِ عدم ميكند از ماهيت انسان. وجود سواد طرد عدم ميكند از ماهيت سواد. هر جوهري، هر عرضي طرد عدم ميكند از ماهيت خودش؛ اما تمام امتياز اين است كه وجود جوهر فقط طرد عدم ميكند از ماهيت خودش؛ اما وجود عرض كه وجود لغيره است، دو طرد عدم ميكند: يك طرد عدم از ماهيت خودش؛ يك طرد عدم از كمال موضوعش. آن وقت، اينجا تقسيم وجود و موجود به لنفسه و لغيره پيدا ميشود.
هر موجود لغيره دو كار ميكند، دو طرد عدم ميكند؛ مثلا اين بياض كه قائم است به اين جدار، هم طرد عدم ميكند از ماهيت خودش، بياض موجود ميشود؛ هم طرد عدم ميكند از آن ديوار، يعني كمال آن ديوار را محقق ميكند. ميشود جدار، ابيض. علم طرد عدم ميكند هم از ماهيت خودش؛ هم از نقصِ عالم، كمالِ عالم ميشود. اين هم معني حقيقت وجود لغيره، تا بعد.