از ضروريات اعتقادات تمام مسيحيان، عقيده به تثليث است. اين آيين تمام مسيحيت است. اين طليعه ی اين دين است؛ لذا مبناي مسيحيت تثليث است، ممکن نيست کسي وارد مسيحيت شود الا به پذيرفتن تثليث در مبدأ. از آن طرف، آنچه از انبياي الهي باقي مانده، دعوت به وحدانيت خالق عالم است. بين اين دو عجز پيدا شده؛ آن وحدت را صرف نظر کنند که در مکاشفات يوحناست ، آن تثليث را صرف نظر کنند که باز در انجيل يوحناست. در مقابل اين مشکل واماندند.
دنيا بايد از خواب بيدار بشود. مسلمانها هم بايد بيدار بشوند که از چه گردابي بيرون آمدند. خلاصه! هم قرآن غريب است؛ پيش ما هم غریب است، هم پيغمبر. نه او راشناختيم که کيست، نه اين را شناختيم که چيست؟
اَلحَمدُللهِ رَبِّ العالَمَین وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سِیدَنا مُحَمَّد وَ آلهِ الطاهِرِین، سِیَّما بَقیةِ اللهِ فِی اَلارَضین وَ العنُ عَلَی اَعَدائِهم اِلی یَومِ الدین
بحث در حکمت قرآن بود. اين حکمت دو طريق معرفت دارد: يک طريق، معرفت حکمت و هدايت قرآن به نظر به خود قرآن است؛
طريق ديگر معرفت حکمت و هدايت قرآن به مقايسه با ساير اديان است، و اين طريقي است که از نظر علمي ، صغراي " تعرف الأشياء بأضدادها " است، و اين راه به قدري مهم است که امير المؤمنين در شرح عظمت بعثت پيغمبر مقياس را وضع اعتقادات مردم آن عصر قرار داده است - بعد روشن مي شود که اين قرآن چه کتابي است و آن کسي که بُعث به اين کتاب، چه کسي است - " و أهل الارض يومئذ ملل متفرقة وطرائق متشتتة بين مشبّه لله بخلقه أو ملحد في اسمه أو مشير إلی غيره فأنقذهم الله به من الضلالة " .
لذا در بيان حکمت قرآن اول ازاين راه استفاده مي کنيم. عمده ملييّن عالم، امروز، مسيحيان هستند. ممالک مدعي تمدن و اعتلاي فکري تابع اين آيين هستند، لذا اول بايد روشن بشود اعتقادات تمام مسيحيت در چه حدي است تا روشن بشود آيات قرآن در چه مرتبه اي است؛ و اطلاع بر اين امور بر کساني که متصدي هدايت افکارند، از اوجب واجبات است؛ چون هدايت وقتي شناخته مي شود که ضلالت روشن بشود. اين لطايف قرآن بايد مورد دقت قرار داده بشود. خدا چگونه جمع مي کند بين هر دو طرف؟ اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين أنعمت عليهم، بعد نقطه مقابل را بيان مي کند : غير المغضوب عليهم ولا الضالين.
قرآن درسي است که به اعلا نظر تعليم مي کند که طريق رسيدن به حقيقت چيست؛ و اين است معرفة الهدی بالضلال والحق بالباطل.
از ضروريات اعتقادات تمام مسيحيان، عقيده به تثليث است. چون عظمت قرآن بايد به علم و حکمت روشن بشود لذا بايد مستدل به اقوی دليلي باشد که تمام قدرت فرقه مخالف از خدشه عاجز باشد . ضرورت عقيده تثليث در حدي است که مسيحيت، کتابی نوشته در لغت عرب، درهمان کتاب لغت وقتي به بيان بسمله مي رسد، عبارت اين است: " بسمله عند النصاری بسم الأب والإبن وروح القدس وعند المسلمين بسم الله الرحمن الرحيم "
خود اين کرامت است . مسيحي به قلم خودش، آن هم در کتاب لغت ، هر دو را ذکر کند ، هر متفکري وقتي در هر دو نظر کند، کافي است . اين يکي جوهر توحيد است؛ و استعانت و ابتدا ، منحصرا، باسم الله است، آن هم الله، يعني ذات مستجمع جميع صفات کمال. الله آن ذاتي که در او عقول واله است، همه چراغ هاي عقول وافکار در آن جا خاموش است. حقيقت الله اين است. آنی که تألّه إليه جميع الخلائق و آنی که واله شده در او تمام عقول، بعد موصوف مي شود به دو وصف: الرحمان بعد از الرحمان، الرحيم. اين بسمله ی مسلمين است.
اما بسمله پیش نصارا: به اسم پدر. در اين جا خود اين جمله تيشه به ريشه تمام مسيحيت مي زند. خدا مي شود پدر. هر پدري معقول نيست الا اين که والد است. يولِد ويتولّد منه. خدا مي شود زاينده. بعد، بسم الإبن. خدا را که پدر کرد بعد براي او پسر قرار داد، نسبت بين اين دو درست کرد: نسبت ابوّت و بنوّت. بعد، مهم اين است که روح القدس را ضميمه کرد. خود اين بسمله جوهري است از دو امر: یکی کفر و یکی شرک.
اين آيين تمام مسيحيت است. اين طليعه ی اين دين است؛ لذا مبناي مسيحيت تثليث است، ممکن نيست کسي وارد مسيحيت شود الا به پذيرفتن تثليث در مبدأ.
از آن طرف، آنچه از انبياي الهي باقي مانده، دعوت به وحدانيت خالق عالم است. بين اين دو عجز پيدا شده؛ آن وحدت را صرف نظر کنند که در مکاشفات يوحناست ، آن تثليث را صرف نظر کنند که باز در انجيل يوحناست. در مقابل اين مشکل واماندند.
آنچه آيين و دين مسيحيت را بر آن مبتني کردند، اين است: خدا سه تاست، بدون ترديد، ولي در عين سه تايي، يکي است . اين است که شد نتيجه ،عقيده اي که کليسا به مسيحيت تحويل داد: وحدت در عين تثليث و تثليث در عين وحدت. اين عصاره مطلب. هر کس هم منکر بشود[که چنین عقیده ای در مسیحیت نیست] تمام اين عهد عتيق و جديد اين جاست[اشاره به کتاب در دست]. لذا عظمت قرآن ايجاب مي کند که مسلمان با قدرت برهان با دنيا حرف بزند .
شکي نيست که مراتب اعداد متضادات است. اين امر از ضروريات بشر است. بين چهار و پنج ، نسبت چه نسبتي است ؟ بين سه و يک نسبت چه نسبتي است؟ نسبت تناقض است؟ نسبت تماثل است؟ نسبت تضاد است؟ نسبت توافق است؟ اين جاست که پاپ بايد محاکمه بشود با ادق براهين . بين همه نسب تقابل ترديدي نيست از نظر علمي، نسبت، نسبت تضاد است. باز دليل براين که نسبت ، نسبت تضاد است، چيست؟ تعريف ضدين این است: أمران وجوديان، بينهما غاية الخلاف، يردان علی موضوع واحد. اين تعريف حقيقي ضدين است. دو امر وجودي که به هيچ جور قابل اجتماع نباشند و هر دو علي البدل بر يک موضوع وارد بشوند، اين تعريف ضدين است.
مراتب اعداد محال است غير از اين باشد؛ چون سه و يک هر دو وجودي هستند؛ نه نسبت تناقض است، نه نسبت عدم و ملکه است، نه نسبت مثلين است ، قهرا می شود نسبت ضدين. علی البدل وارد مي شوند بر موضوع. عدد يا يک است يا دو است يا سه است و هکذا. قضيه از نظر منطقي مي شود منفصله علی سبيل مانعة الجمع. اين به حکم برهان. پس يک و سه مي شوند ضدان. وقتی شدند ضدان، اين صغرا شد، کبرا این است : اجتماع ضدين بالبداهه محال است، آن هم به برهان. چرا محال است؟ همه قضاياي علمي بايد منتهي شود به اقوی البراهين و برهاني که لا فوق بر او. هر ضدي ملازمه دارد با عدم ضد آخر. اين يک مقدمه. وقتي هر ضدي تلازم داشت با عدم ضد آخر ، اگر مجتمع بشوند قهرا نتيجه ی اجتماع ضدين مي شود اجتماع نقيضين، و اجتماع نقيضين آخرين برهان است. پس اجتماع واحد و ثلاثه شد محال؛ چون منتهي شد به اجتماع نقيضين؛ و محال، ممتنع الوجود است .
خداي نصارا گذشته از بطلان ممکن الوجودي، شد ممتنع الوجود. اين است ضلالت ،اين است منتها درجه انحطاط فکري. به خدايي اعتقاد پيدا اگر بشود که ممکن است وجودش ، از ابطل اباطيل است؛ چون ممکن الوجود با وجوب وجود قابل اجتماع نيست. حالا اگر مطلب منتهي بشود به امتناع وجود، نتيجه بحث این است: که این اعتقاد ضروري، ينتهي إلی المحال؛ پس ينتهي إلی اين که خداي نصارا معدوم مطلق است، معدومي است که قابل وجود نيست.
بعد نوبت مي رسد به برهان دوم : عقيده به تثليث محال است؛ چرا؟ چون اگر سه تاست خدا ، بين هر دوئي فُرجه ای است و الا اگر فرجه نباشد دوئي معقول نيست. پس بين يک و دو يک فرجه است ، بين دو و سه هم يک فرجه است . وقتي عقيده شد که خدا سه تاست، بالضروره مي شود خدا پنج تاست. چرا؟ چون يا از اول سه تا بوده يا بعد يکي بوده و سه تا شده . بين نفي واثبات منزله نيست. اگر يکي بوده و بعد سه تا شده، انقلاب است . انقلاب ضد به ضد محال است . انقلاب يکي به دو تا محال است . اگر از اول سه تا بوده، قهرا قديم و ابدي مي شود پدر ، پسر و روح القدس. بين اين سه تا فصل است يا فصل نیست ؟ اگر نيست خلف است و اگر هست تثليث مي شود تخميس.
اين است که قدر اسلام وقتي شناخته مي شود که حقيقت اعتقادات امم در مقابل اين دين روشن شود . این یک طرف، یک طرف این است: بسم الله الرحمن الرحيم قل هو الله احد - شق القمر است - الله الصمد ، لم يلد ولم يولد و لم يکن له کفوا أحد. اين يک طرف و آن يک طرف. اين است که دنيا بايد از خواب بيدار بشود. مسلمانها هم بايد بيدار بشوند که از چه گردابي بيرون آمدند. خلاصه! هم قرآن غريب است؛ پيش ما هم غریب است، هم پيغمبر. نه او راشناختيم که کيست، نه اين را شناختيم که چيست؟